رکسانا رکسانا ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

جوجو

رکسانا و آیسانا

عید قربان با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه . عزیزم الان که دارم برات می نویسم دوشنبه 29 مهر ماه ساعت 5.30 که شما 32 هفته و چهار روزتونو فدات شم . سه شنبه مامان مرخصی گرفت و وسایل مسافرتو آماده کردیم و بابایی وسایلو برد تو ماشین تا خودش بره به کارهای ماشین برسه و منم برم آرایشگاه گفتم بزاریم تو ماشین که دیگه برنگردیم خونه . بابایی منو برد آرایشگاه و کارم تموم شد رفتم خونه مامانی اینا تا بابایی بیاد و بریم . روز عرفه بود و مامانی میخواست بره دعای عرفه و دید ما اونجاییم ناهار گذاشت و منم گفتم میریم تو راه ناهار میخوریم گفت نه . بعد بابایی اومد و ناهار خوردیم و مامانی رو بردیم شاه عبدالعظیم پیاده کردیم و خودمون راه افتادیم .ساعت 3 بود حرکت کردیم ...
29 مهر 1392

دیدن آرسام جون با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه قشنگم . دوشنبه 22 مهر من و شما بعدازظهر ساعت 5 رفتیم که بریم خونه خاله فائزه آرسام جونو ببینیم . یک کیلو شیرینی تر خریدیم و یه تراول هم گذاشتیم تو پاکت تا بدیم به خاله . رفتیم مادرشوهر و خواهر شوهر و نسرین و سعیده و سکینه خانم همه اونجا بودن . خاله رو دیدیم هنوز لاغر نشده بود و آرسام هم همش خواب بود. الهی کومچولو بود بامزه خوابیده بود یک ساعتی گذشت بیدار شد و منم همش ازش عکس انداختم و باهاش حرف زدم و بغلش کردم و شما هم حسودی نمی کردی و خوشت اومده بود بعد دادیم مامانش شیر بهش بده . انقدر کوچولو بود که لباسهای سایزه 0 رو تا کرده بودن . بدنیا اومده بود 2220 گرم بود که امروز که ما دیدیمش 5 روزش بود 200 ...
27 مهر 1392

بازم سونوگرافی و دکتر با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه عزیزم الان که دارم برات می نویسم یکشنبه 21 مهر ماه است که شما 31 هفته و 3 روزتونو فدات شم یعنی توی 8 ماه هستیم . رکسانا انقدر ماه شدی انقدر قشنگ حرکت میکنی که من و بابایی دوست داریم بخوریمت خیلی حرکاتت قشنگ و دوست داشتنی با هیچ لذتی نمی خوام عوضشون کنم . دلم می خواد زودتر بیای و ببینم این وروجک من که انقدر ورزشکار چه شکلیه و به کدوممون رفته الهی مامان فدات بشه که هر وقت بدنیا بیای دلم برای این حرکتهای قشنگت هم تنگ میشه . رکسانا جون ما دوتا تا اینجای بارداری رو خیلی خوب گذروندیم و با هم حال کردیم انشاا.. خدا کمکمون کنه و این 2 ماه هم به خوبی و خوشی تموم شه انشاا.. دوشنبه 15 وقت سونو داشتم  من...
21 مهر 1392

بازم استخر با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام الهی مامان فدات بشه که جیگر مامانی هستی ، عزیزم امروز که یکشنبه 14 مهر شما 30 هفته و 3 روزتونو عزیزم من فردا باید بعد از 3 ماه برم سونوگرافیو روی ماهتو که دلم براش اندازه دل گنجشک شده ببینم البته یک ماه پیش تو مطب دکترم دیدمت ولی اون کم بود و مانیتورش واضح نبود و خیلی حال نداد ولی فردا دل سیر میخوام ببینمت هم بزرگتر شدی هم خانمتر درضمن هنوز که هنوزه همه میگن شما پسری و منتظرن دوباره از من جواب بگیرن که شما پسری یا دخمل راستی خاله فاطمه هم می خواد مامان شه و تو هفته 7 یا 8 عزیزم . قدم شما خوب بود گلم . من پنجشنبه صبح رفتم خونه دایی اینا تا هم به خاله فاطمه تبریک بگم هم اونا رو ببینم عزیزم همونظور که میدونی ناهار اونج...
14 مهر 1392

خاطرات خرید برای رکسانا جون

رکسانا مامان سلام عزیز دلم الهی قربونت برم که دیگه طاقتم داره تموم میشه و بی صبرانه منتظرتم . عزیزم امروز شنبه 30 شهریور و شما 28 هفته و 2 روزه هستی فدات شم و من این چند روز وقت نکردم برات بنویسم چون دارم کارهای دیگه برات انجام می دم و سرم حسابی شلوغه فدات شم حالا امروز مختصر و مفید اتفاقات این چند روز و برات می نویسم . پنجشنبه 21 شهریور صبح اومدم سرکار چون مامانی رفته بود شیراز گفتم بیام سرکار تا هفته بعدش که نوبت من بود نرم که با مامانی برم برای شما خرید کنم . بعد به دختر دایی معصوم زنگ زدم نمی تونست بیاد به آبجیش فاطمه گفتم نتونست به فائزه گفتم نتونست خلاصه کسی نبود باهاش برم به بابایی گفتم خودم برم گفت صلاح نیست با این اوضاعی که دا...
14 مهر 1392

مهر ماه با رکسانا جون

رکسانا مامان سلام عزیزه دلم الهی مامان فدات بشه چند وقتی است که سرم شلوغه وقت نمی کنم بیام و برات روزانه بنویسم بخاطر همین هرچند وقت یکبار خلاصه و مفید برات می نویسم. سه شنبه 2 مهر بود که مادرجون اینا گفتن میخوان بیان خونمونو سر بزنن ما هم گفتیم شام بیان و مادرجون گفت شام درست نکنم و خودشون درست میکنند من هم رفتم خونه فقط وسایلو آماده کردم تا اومدن مادرجون سالاد درست کرد و عمه فاطمه پیاز و سیب زمینی رو درست کرد و برای شام ماکارونی گذاشتند بعد مادرجون و عمه فاطمه اومدن و وسایل شما رو دیدن و کلی ذوق کردن بعد مادرجون گفت حالا این وسایل و اینجا گذاشتی اتاق خوابتون پر عکس عمو سعیدش چطوری ببینه منم گفتم عکسشو نشونش میدیم بعد مادرجون برداشت و...
13 مهر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجو می باشد